شش نفر در یک سلول انفرادی

 


+ یکی میگفت بابا من کاره ای نیستم ، منو در راه بازگشت به خونه گرفتن
+ یکی میگفت کاش هرچی میخواستن میزدنمون ، ولی بعدش ولمون میکردن
+ یکی میگفت قلبم داره وا میسته ، یه قرص پروپرانول بیارین برام و میشنید که بمیری بهتره
+ یکی قایمکی به سرباز ِ نگهبان میگفت پنج هزار میدم و فقط با خونمون تماس بگیر و بگو که زنده ام  و میشنید نه
+ یکی میگفت خواهشا جوراباتونو درارین و بزارین زیر موکت
+ یکی یه گوشه داشت نماز میخوند ، عجب آرامشی داشت . فکر کنم دعا میکرد زودتر آزاد بشه
+ یکی میگفت پروستات من مشکل داره ،تو رو به خدا زود زود بزارین برم دستشویی
+ یکی که خیلی شبیه خط شکن ها در جبهه بود میگفت خودتون رو برای بازجویی و اعتراف آماده کنین و توصیه میکرد هر چی بازجو خواست رو بگین و در دادگاه بزنین زیرش و بگین که داشتن میزدنتون که این حرفارو زدین
+ یکی میگفت تا حالا نمیدونستم صابون اینقدر مزه ی گس و ترش و شور و بدی داره
+ یکی میگفت تا حالا کاسه ی توالت رو ازین فاصله ی نزدیک ندیده بوده
+ یکی میگفت همین الان از اون دنیا براش پیغام آوردن که "امروز که محتاج تو ام ، جای تو خالیست ؛ فردا که میایی به سراغم نفسی نیست"
+ یکی ...






گزارش تخلف
بعدی